چو پوست، تخت منست و کلاه پشمین تاج
بتخت و تاج کیانی، کجا شوم محتاج؟
کلاه فقر بود خود اشاره، در معنی
باینکه دور کن از سر، هوای افسر و تاج
زبان حالت درویش دلق پوش اینست:
که من بخرقه ی سنجاب و خز نیم محتاج
ز جان و تن بگذر تا رسی به کعبه ی دل
که این بود حرم خاص و آن مناسک حاج
نظیر جذبه و عشق ست و فقر و نفس و فنا
براق ورفرف و جبریل و احمد و معراج
بنای هستی ما را بمی خراب کنید
که خسروان نستانند از خراب، خراج
خراب باده ی عشقم نه مست آب عنب
حریف عذب فراتم نه اهل ملح اجاج
چه گویمت که چه دردیست درد عشق که هیچ
ز هیچکس نپذیرد به هیچگونه علاج
چنان بموج درآمد فضای بحر محیط
که اصل بحر نهان شد ز کثرت امواج
سروش گفت به وحدت که عشق مصباح ست
بود تن تو چو مصباح و دل در او چو زجاج